یکی از شاهان قدیم، دختری داشت بسیار زیبا. که این دختر خواستگارهای فراوانی داشت که همه گی کشته مرده ی دخترک بود اند. خواستگارهایی که هیچکدام کوتاه نمی آمدند.
دختر پادشاه، یک روز همه ی خواستگارها را جمع کرد تا آنها را مورد آزمایش قرار دهد.
دختر از آنها خواست اگر به دنبال جواب مثبت هستید باید سنگ ریزه درون کفشهای تان بریزید و تا آن درخت که یک فرسنگ فاصله است راه بروید.
همه ی خواستگارها به سرعت اقدام به اجرای خواسته ی دخترک کردند و هرکس سعی می کرد تندتر از دیگری راه برود تا نشان دهد که عشق اش نسبت به دیگران بیشتر است.
ولی در میان این افراد، یکی از خواستگارها، بی اعتنا به خواسته ی دخترک به طرف خانه ی خود حرکت کرد.
دختر پادشاه از او خواست که بایستد و از او پرسید: "مگه تو خواستگار من نبودی؟"
مرد گفت: "چرا بودم!"
دخترک گفت: " پس چرا همانند دیگران دستور مرا اجرا نکردی؟"
مرد گفت: آخه پاهام زخمی می شد و دیگه نمی تونستم باهاشون راه برم." و بعد ادامه داد: "اگر پادشاه دوست داره، دخترشو همین طوری به من بده. من که نمی تونم خودمو بکشم."
دختر شاه گفت: "آفرین! تو همونی هستی که برازنده ی همسرایی من هستی. چرا که تو به سلامتی خودت ضربه نزدی. پس کسی می تواند قدر دختر پادشاه را بداند که اول قدر خودش را بداند. اونی که دلش به حال خودش بسوزه، دلش به حال دختر پادشاه هم می سوزه. اما کسی که به خودش رحم نکنه، به دختر پادشاه هم رحم نخواهد کرد."
حالا ببینید؛ بعضی از ما برای رسیدن به اهدافمان حاضریم خیلی چیزها را فدا کنیم! مثل سلامتی، خانواده، آرامش، دوستانمان و هزاران چیز دیگر.
واقعا برخی اهداف ما چه قدر ارزش هزینه کردن را دارند؟
تا به حال به این چیزها فکر کرده اید؟
|